ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

سارا وارد می شود...

تاب بازی مااااا!!!

سلوووووم خانوم خانووووماااا! خووووووبی گل گلابم...؟!من که خوبم آخه پیش عمو مصی بودم لووووول! دلقک بزرگ ، رفیق با مرام خواهرت :دی یادش بخیر دو هفته پیش با مونیکا جون و مامان مری و دکتر صبا و بابا و مینا جون و پری جون و شوهر مونیکا جون رفتیم لواسون...سوار تاب شدم و تو هم روی پام نشستی و بازی کردیم!بعد پیاده شدی و من تنهایی سوار شدم...زدی زیر گریه...دلم نیومد پیاده نشم...وقتی پیاده شدم قه قه بهم خندیدی!!!!از اونجا بود که فهمیدم مثل آبجی یکم بزرگت (من!) یه کوچولو زیادی بدجنسی!!! ...
18 خرداد 1390

امتحانااااااات!

س لاااام ! ببخشید که یه مدت زیادیه که مطلب جدید نمیزارم و نمیگم که چه دست گل هایی به آب میدییی!!! درسا سنگینه امیدوارم تو هم به این مقطع برسی و یفهمی که چی میگم!!! قدر خودتو این دوران رو بدون که سن من برسی حسرت میخوری...یادش بخیر...خیلیا این حرفو به منم میزدن و منم میگفتم قدرشو میدونم!!! و واقعا هم دونستن!!!خوشگه من...مثل همیشه دلم واست تنگ شده... مینا جون بهم قول داد که تابستون بزاره بیای پیشم... آرزو دارم بهترین خواهر دنیا شم واست... و میشم!بهت قوووول میدم...که هیچ وقت بهت دروغ نگم و دعوات نکنم...اما تو هم باید قول بدی اذیتم نکنی!دوستت داررررررم کوچک خانوم ...
18 خرداد 1390

پیست!

سلام هلووووووو! بعد از ۴ هفته دیدمت!روز اول عید سال جدید ۱۳۹۰!عیدت مبارک عزیزم! خونه ی پری جون دیدمت...داشتی می خوابیدی...تا منو دیدی سری وول خوردی و خودتو چپوندی توی بغلم... بعد که یکم بالا پایینت کردم خواستی خودت راه بری ۶ تا کاسه پر از شکلاتای خارجی و خوش مزه بود...البته ۲-۳ تا کاسه ام شکلات آیدین و از این جور چیزا هم بود...بهم یه دونه شکلات دادی با کلی شوق و ذوق منم خوردم همین جوری بهم هی شکلات دادی منم برای اینکه ناراحت نشی میخوردم...البته نا گفته نماند که خودتم دست کمی از من نداشتی...و با پوست میخوردی...منو مینا جونم از ته حلقت میکشیدیم بیرون...به همه از اون شکلات خارجیا که من عاشقشونم میدادی و فقط به من شکلات آیدین می دادی!!!...
3 فروردين 1390

گردلک خانوم!

سلام سارا جون جونیم!!!! دلم واست خیلی تنگ شده!دو هفته میشه که ندیدمت خواهروووو مریم همیشه به فکرته عزیزم حتی اگه پیشت نباشه... بهترین آرزوها رو برات میکنم...امیدوارم که الآن در حال خندیدن و بالا پایین پریدن باشی! وااای....خدا کنه زود تر ببینمت!یکم خونه رو روی سرمون خراب کنیم باهم به ریش اینو اون بخندیم! گردالوووو خانووووووم مراقب خودت باش!لطفا از دور بوووووووست میکنم!!!!! اااا...ببخشید اشتباهی تف اومد ...
7 اسفند 1389

عکس سارا!

اینم یه عکس از سارا خانوم...اولین باری که سوار روروئک شد! اولین سفر سارا به لواسان!(چه قدر ذوق داشت! ) در حال فحش دادن به من بود!از چشماش به وضوح میشه فهمید! همین طور که مشاهده می کنید سارا منجمد شده! فقط ۵ دقیقه سارا رو به من سپردن ...
10 بهمن 1389

کتاب شیمی!

چند روز پیش که همه خونه ی مامان مری جمع شده بودیم.بعد از شام ما دو تا اومدیم تو اتاق. بغلت کردم و بردمت رو هوا... کلی ذوق کردی!بعد پرتت کردم رو تخت فقط میخندیدی و از خنده چشماتو بسته بودی!منم از خنده ی تو ذوق مرگ داشتم میشدم .مینا جون اومد توی اتاق و من و تو انگار نه انگار که تا دو دقیقه پیش داشتیم خونه رو توی سرمون خراب می کردیم تو هر وقت که میای پیشم من امتحان شیمی دارم! روی تخت نشسته بودم و داشتم با مینا جون صحبت می کردم اما زیر چشمی به تو هم نگاه میکردم داشتی با جا کلیدیم بازی می کردی اونو ول کردی بعد پا شدی و از روی میز کتاب شیمیم رو بر داشتی!یه نفس عمیق کشیدم!یعنی برای اینکه کتابم رو پاره کنی آماده ام...
10 بهمن 1389

هوامو حسابی داری!

سلام گوگولی! من از دست مامان مری یه وقتایی خیلی عصبانی و ناراحت میشم.هیچ چیزی هم نمیتونم بهش بگم...بیشتر اوقات فقط گریه می کنم...با مامان مری هنوز غریبی می کنی و با اینکه مامان مری تو رو خیلی تحویل می گیره و دوستت داره تو بازم همش میای پیش من! ۳ شب پیش از اون شب هایی بود حوصله ی مامان مری و غر غر هاشو نداشتم!و مامان مری هم داشت درس زندگی بهم یاد میداد(نصیحت!) اومدی و منو نجات دادی!مامان مری دستتو گرفت تو هم بهش اخم کردی و دستتو از تو دستش به زور در اوردی و کوبیدی رو دستش!انقدر دلم خنک شد!کلی بوست کردم! به مامانت ۱۰ ماه پیش قول داده بودم که یه سی دی بهش بدم!و بالاخره دادم!مامانتم کلی خوشحال شد...مامان درسا(مهشید جون) برات دو تا...
10 بهمن 1389