ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

سارا وارد می شود...

عید نود و چهار !

عید نود و چهار. اینجا همه از عشق هاشون مینویسن که همیشه و هر لحظه اراده کنن میتونن بغلشون کنن و بچلوننشون... میدونی خواهرت، از جمله های کلیشه ایه اینطوری بدش میاد... دیشب داشتم هاردمو مرتب میکردم، عکساتو دیدم.   تنها چیزی که میتونم بگم ... اینکه خیلیییییی برام عزیزی سارا، خیلیییییی... همه ی امیدم روزیه که بعد از این سال های لعنتی ببینمت. و ای کاش که که مهربون باشی و بفهمی با ارزششش ترینی برام. من گریه نمیکنم، ولی انقدر داغ ندیدنت برام تازه س که حتی برای یه لحظه م عکسایی که رو یخچال ازت گذاشتمو میبینم ، میشینم ساعت ها گریه میکنم...   کمتر کسی از اطرافیانم میدونه تو وجود داری، کسی درک نمیکنه مشکلات خان...
24 اسفند 1393

قطع دیدار !

اینجا چقدر گرد و غبار داره ! فوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووت ! فووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووت ! ای بابا... ما بچه ها هم که هیچوقت حق دخالت تو کار بزرگا رو نداریم ! اینا آشتی میکنن ، قهر میکنن ، دعوا میکنن  ما هم بووووق فقط تماشاچی ایم ! مثل اینکه دیدار ها باید قطع شه تا اینکه 7 سالت شه... هی هی هی هی...
20 اسفند 1391

بازدید دوباره

دارم میام پیششششت ، جاده چه همواره، هوا چقدر بوی عطر تو رو داره!!! هووورا!!!! بعد از 10 ماه دارم میبینمت عززززززززززززززززیززززززززززززم!!!:دی این دیدار هم به خاطر علی اکبره که فردا داره برمیگرده مالزی:دی
28 تير 1391

سرسره بازی

بابا همش از کارای جدیدت تعریف میکنه. میگه خیلی مهربونی... وقتی میری پارک همش به بچه های دیگه راه میدی تا اونا اول بازی کنن در حالیکه اونا تو رو هل میدن! جای خواهروت خالی که اونجا همشونو با سنگ بزنه! یه روز یه دختره بهت گفت : بیا با هم دیگه بازی کنیم و دستتو گرفت و برد به سمت سرسره و ادامه داد: میتونی از پله ها بیای بالا؟  تو فقط نگاش کردی. ادامه داد: من اول میرم تا تو ببینی و بعد تو پشت سرم بیا ولی مراقب خودت باشیاااا. و کلی شعر و ور از این قبیل و تو فقط بهش زل زدی و در نهایت با جدی ترین حالت بهش گفتی: خووووووبی؟؟؟ با لحنی گفتی که انگار دختره زیادی حرف زده و اعصابتو خورد کرده!!!   این بی اعصاب بازیاتو به خود...
23 خرداد 1391

7 ماه

همش بهت میگم دلم برات تنگ شده. از ٢٨ مهر ندیدمت.  ٧ ماهه... مامان باباهامون با هم قهر و دعوا میکنن گناه ما چیه! حالا هم که آشتی کردن مینا جون نمیخواد منو ببینه. وقتی بابا رو بعد از ٢-٣ ماه دیدی اول ذووووق کردی بعد بغض... و ساعت ها بغض کرده بودی و فقط سرت رو شونه ی بابا بود... وقتی بابا داشت تلفنی باهام حرف میزد بهش گفتم که گوشیو بده به تو... گوشیو نگرفتی... بابا گفت: مریمه! و تو گوشیو گرفتی و من باهات صحبت میکردم... ولی... تو ساکت شده بودی ... با اینکه زیاد نمیتونی حرف بزنی داد زدی: مریم! (میم!) و بغض کردی... الهی قربونت برم که بعد از ٧ ماه هنوز منو یادت نرفته... ...
31 فروردين 1391

میبینی سارا کوچولو...

سارا ی عزیزم از ٢٨ مهر تا الان ندیدمت... خیلی گریه کردم... خیلی دلم برات تنگ شده... امیدوارم هنوز منو یادت باشه... دور آ دور مراقبتم عزیزم... ...
22 بهمن 1390

توووووولد سارا ی کوچک رو به بزرگ من مبااااارک!!!

سلاممممممممممممممممممم... نینی کوچووووولووووووو... جیگر من...فدای چشمای بادووومیت شم...گردااااالووووو.... آلبالووووو... شفتالوووو....عشق من...جیگووووولوووو.... دوست دارم بدونم از اینکه یک سال پیر تر شدی چه حسی داری؟! البته!!!فردا تولدته...خیلی خوشحالم که 2 سالت داره میشه...امیدوارم سالم باشی عزیزم... موفق و پیروز و محبوب و زرنگ و هر صفت خوب و عالی دیگه... واست یه پیراهن صورتی که گل های صورتی داره گرفتم... الان هم میرم واست کیک سفارش بدم...که عکس اون گوسفند زبل روشه... دوستت دارم امیدوارم همیشه درکنار هم سالم و سلامت باشیم...بووووووووووووووووس ...
27 مهر 1390

حریفت نمیشم!!!!

سلاااااااااااااااااااااااااام ملیکممممم!!! خواهروووو دیگه جرات نمیکنم بیام پیشت... دفعه ی پیش که اومدم موقع خواب...من زودتر از تو خوابیدم چون فرداش باید میرفتم مدرسه...صبح که پاشدم...دیدم صدای گریت میاد... بابا گفت از شب قبل یه بند گریه کردی... و از شدت گریه استفراغ کردی... خیلی ناراحت شدم...سارا جووووونم... خواب بودم وگرنه عمرا میذاشتم اینجوری گریه کنی... همش میترسم بیام پیشت چون اگه از پیشت برم 1 روز کامل همش گریه میکنی...اینجوری مامانت خیلی اذیت میشه... دوستت میداااااارمممممم!!! ...
27 مهر 1390