ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

سارا وارد می شود...

توووووولد سارا ی کوچک رو به بزرگ من مبااااارک!!!

سلاممممممممممممممممممم... نینی کوچووووولووووووو... جیگر من...فدای چشمای بادووومیت شم...گردااااالووووو.... آلبالووووو... شفتالوووو....عشق من...جیگووووولوووو.... دوست دارم بدونم از اینکه یک سال پیر تر شدی چه حسی داری؟! البته!!!فردا تولدته...خیلی خوشحالم که 2 سالت داره میشه...امیدوارم سالم باشی عزیزم... موفق و پیروز و محبوب و زرنگ و هر صفت خوب و عالی دیگه... واست یه پیراهن صورتی که گل های صورتی داره گرفتم... الان هم میرم واست کیک سفارش بدم...که عکس اون گوسفند زبل روشه... دوستت دارم امیدوارم همیشه درکنار هم سالم و سلامت باشیم...بووووووووووووووووس ...
27 مهر 1390

حریفت نمیشم!!!!

سلاااااااااااااااااااااااااام ملیکممممم!!! خواهروووو دیگه جرات نمیکنم بیام پیشت... دفعه ی پیش که اومدم موقع خواب...من زودتر از تو خوابیدم چون فرداش باید میرفتم مدرسه...صبح که پاشدم...دیدم صدای گریت میاد... بابا گفت از شب قبل یه بند گریه کردی... و از شدت گریه استفراغ کردی... خیلی ناراحت شدم...سارا جووووونم... خواب بودم وگرنه عمرا میذاشتم اینجوری گریه کنی... همش میترسم بیام پیشت چون اگه از پیشت برم 1 روز کامل همش گریه میکنی...اینجوری مامانت خیلی اذیت میشه... دوستت میداااااارمممممم!!! ...
27 مهر 1390

هوووووووووورا!!!

سلوووووم! یه مدته که اصلا سر نزدم!از ته دل شرمنده ی شرمنده!!!! عرضم به خدمتت...گوگولی من یه مدت بود که همش روی مغز مبارکت چاچا میرفتم نا بتونی بگی:مریم! اما نمیگفتی و فقط میخندیدی...یه مدت پیش بهم گفتی : میی! و از اونجایی که به نظر میرسید که بهم میگی ایی... ترجیح دادم اسمم رو اصلا نگی!!! در مورخ ١٧.مهر.٩٠ تونستی اسم منو یاد بگیری!!هووووووووورا... اما... کاش یاد نمیگرفتی!!!کچلم کردی از بس صدام زدی!!!کوووچک من... این اواخر یه کمی حرف میزنی... پوف:پلو پاندیم:پایین شاندیم: shaun the sheep...که عاشق این کارتونی... تندیم: تنم کن مییم:مریم ...
27 مهر 1390

فاصله ی کم ما!

سلام به بیگ فوت خودم! (پا گنده!) اممم...بیش از ٢ ماهه که ندیدمت...به دلایلی که نباید بدونی  هه هه... خب! خواستم یه مسأله ای رو باهات در جریان بزارم! اینکه من و تو خیلی خیلی خیلی از هم دوریم و این برای من که خیلی دوستت دارم و بهت وابسته ام خیلی خیلی سخته!دوست دارم تو دعا کنی که فاصلمون ١- بشه بوووووس!دوست دارم کوچیک بمونی...چون من بزرگ شدنتو نمی بینم...دیگه به این فکر نمیکنم که چقدر جسما دوریم...روح من همیشه با تو و روح تو با من هست! خواستم بدونی که خیلی به یادتم... دوستت دارم...بابا اومد...نمیخوام بفهمه که واسه ی تو دارم مینویسم...موچ .... فعلا! ...
28 مرداد 1390

خواهرررری معذررررت!:(

  سلاااام!! توی لواسون کلی باهات بازی کردم و به جای تو خسته شدم... وقتی داشتیم بر میگشتیم تهران توی ماشین خواستم یه چرت بخوابم نتونسم چون که زیر دست و پای شما داشتم جون میدادم!   چشمامو که میبستم :بووووووووووووووم!یه مشت تو میخورد تو صورتم!آبجی جان خیلی ممنون... این اتفاق انقدر تکرار شد که عصبانی شدم  دستتو محکم فشار دادم از دستت یه صدایی اومد و زدی زیر گریه! مینا جون بغلت کرد اما هیچ جور آروم نشدی...فکر کردم دستت شکست...دستتو یه کوچولو تکون دادم جیغت رفت هوا خیلی ناراحت شدم...بعد از ١ ساعت که با هم داشتیم میجنگیدیم  بغلت کردم... خیلی از خودم متنفر شدم و سرتو ناز کردم آروم شدی و نگام کرد...
19 خرداد 1390