ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

سارا وارد می شود...

سارا و اولین سفرش به زمین و دومین سفرش به لواسان

1389/10/30 14:52
نویسنده : مریمووولی
685 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام!!!

مختصری از زندگی سارا و من.

سارا خواهر نا تنی من هست...اما من عاشقم...شاید باورتون نشه اما بعد از یک سال الان یادم افتاد که خواهر نا تنیمهخیلی دوستش دارم چون ۷ سال آرزوم بود که به دنیا بیاد!!!

یکم بیشتر توضیح میدم...من یه زن بابایی دارم اسمشون مینا هست.بگذریم!در کل سارا خواهر واقعیمه...و من هر کاری براش انجام میدم

از بچگی غیر مستقیم به هر دری زدم تا به بابام بفهمونم که میخوام خواهر یا برادر کوچیک داشته باشم...اما فایده ای نداشت....بعد از ۷ سال دعا کردن نا امید شدم...یعنی قید این آرزوم رو زدم...چند ماه بعد از نا امید شدنم پدرم بهم گفت که مینا جون نی نی داره!راستش من اول به شکم بابام نگاه کردم!چون ماشاا... انقدر گنده شده بود که...(اینو گفتم که وقتی بابام خوند یکم لاغر کنه چون برای قلبش بده!)

خلاصه روز موعود فرا رسید!!!!ساعت ۷ صبح بود و من داشتم از در خونه می رفتم بیرون که بابام به خونه زنگ زد و بهم گفت داریم میریم بیمارستان...از خوشحالی زود قطع کردم و جیغ زدم...دلم می خواد دوباره تکرار شه...وقتی رسیدم مدرسه به دوست صمیمیم که اسمش مهسائه گفتم.اونم کلی خوشحال شد و بیشتر از من بالا پایین می پرید...وقتی زنگ خونه خورد و اومدم خونه بابام گفت حاضر شم تا بریم بیمارستان.رفتم تو اتاقم و گریه کردم...همش خدا رو شکر می کردم که همه چیز به خیر گذشت!

 وقتی دیدمش داشت گریه می کرد...خیلییییی تپل بود...و خیلیم معصوم...شب های اول خیلی گریه می کرد اما بعد از دو-سه ماه بهتر شد...سارا کم کم لبخند می زد...یکم گردنش و دستاشو تکون می داد...موهای نوزادی و بدنش خیلی نرم بود...بعد از عید اولین باری بود که سارا رو به لواسان بردیم و اونجا برای اولین بار سارا کنار من خوابید...و همچنین اولین باری بود که سارا آب گوشت می خورد

شب اونجا خوابیدیم...موقع صبح صدای گریه ی سارا بیدار شدم...دیدم مینا جون خوابیده و بچه دست بابامه(مینا جون شبا همش بخواطر سارا بیدار بود وقتی سارا رو به بابام سپرده بود خیالش راحت بود اما نمی دونست که چه رسیکی کردن)!بابامم داشت تو صورت سارا سرفه میکرد!سارا هم با شنیدن صدای سرفه ی بابام از ترس گریه می کرد و می لرزید...از بابام سارا رو گرفتم و تو بغلم با کلی سعی خوابوندمش...بابامم سریع رفت خوابید!حالا نمی دونستم سارا رو کجا بخوابونم...روی تخت به هزار زحمت که از خواب بیدار نشه گذاشتمش و کنارش خوابیدم...سارا یکم تکون خورد و از تکون خوردن لباش فهمیدم دنبال شیشه شیرشه!اولین تجربم بود...از توضیحاتی که مینا جون قبلا بهم گفته بود یادم اومده بود که نباید سارا رو تخت تنها باشه چون پرت می شه پایین...منم با نوک انگشتم جلوی سارا رو گرفتم و انقدر خودمو کشیدم تا تونستم شیشه شیرشو بهش بدمبا کلی فلاکت که سارا بیدار نشه کنارش خوابیدم...کلی نگاش کردم...همش آرزو می کردم که یکم بزرگ شه و با هم بازی کنیم!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)