ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

سارا وارد می شود...

هوووووووووورا!!!

سلوووووم! یه مدته که اصلا سر نزدم!از ته دل شرمنده ی شرمنده!!!! عرضم به خدمتت...گوگولی من یه مدت بود که همش روی مغز مبارکت چاچا میرفتم نا بتونی بگی:مریم! اما نمیگفتی و فقط میخندیدی...یه مدت پیش بهم گفتی : میی! و از اونجایی که به نظر میرسید که بهم میگی ایی... ترجیح دادم اسمم رو اصلا نگی!!! در مورخ ١٧.مهر.٩٠ تونستی اسم منو یاد بگیری!!هووووووووورا... اما... کاش یاد نمیگرفتی!!!کچلم کردی از بس صدام زدی!!!کوووچک من... این اواخر یه کمی حرف میزنی... پوف:پلو پاندیم:پایین شاندیم: shaun the sheep...که عاشق این کارتونی... تندیم: تنم کن مییم:مریم ...
27 مهر 1390

فاصله ی کم ما!

سلام به بیگ فوت خودم! (پا گنده!) اممم...بیش از ٢ ماهه که ندیدمت...به دلایلی که نباید بدونی  هه هه... خب! خواستم یه مسأله ای رو باهات در جریان بزارم! اینکه من و تو خیلی خیلی خیلی از هم دوریم و این برای من که خیلی دوستت دارم و بهت وابسته ام خیلی خیلی سخته!دوست دارم تو دعا کنی که فاصلمون ١- بشه بوووووس!دوست دارم کوچیک بمونی...چون من بزرگ شدنتو نمی بینم...دیگه به این فکر نمیکنم که چقدر جسما دوریم...روح من همیشه با تو و روح تو با من هست! خواستم بدونی که خیلی به یادتم... دوستت دارم...بابا اومد...نمیخوام بفهمه که واسه ی تو دارم مینویسم...موچ .... فعلا! ...
28 مرداد 1390

خواهرررری معذررررت!:(

  سلاااام!! توی لواسون کلی باهات بازی کردم و به جای تو خسته شدم... وقتی داشتیم بر میگشتیم تهران توی ماشین خواستم یه چرت بخوابم نتونسم چون که زیر دست و پای شما داشتم جون میدادم!   چشمامو که میبستم :بووووووووووووووم!یه مشت تو میخورد تو صورتم!آبجی جان خیلی ممنون... این اتفاق انقدر تکرار شد که عصبانی شدم  دستتو محکم فشار دادم از دستت یه صدایی اومد و زدی زیر گریه! مینا جون بغلت کرد اما هیچ جور آروم نشدی...فکر کردم دستت شکست...دستتو یه کوچولو تکون دادم جیغت رفت هوا خیلی ناراحت شدم...بعد از ١ ساعت که با هم داشتیم میجنگیدیم  بغلت کردم... خیلی از خودم متنفر شدم و سرتو ناز کردم آروم شدی و نگام کرد...
19 خرداد 1390

تاب بازی مااااا!!!

سلوووووم خانوم خانووووماااا! خووووووبی گل گلابم...؟!من که خوبم آخه پیش عمو مصی بودم لووووول! دلقک بزرگ ، رفیق با مرام خواهرت :دی یادش بخیر دو هفته پیش با مونیکا جون و مامان مری و دکتر صبا و بابا و مینا جون و پری جون و شوهر مونیکا جون رفتیم لواسون...سوار تاب شدم و تو هم روی پام نشستی و بازی کردیم!بعد پیاده شدی و من تنهایی سوار شدم...زدی زیر گریه...دلم نیومد پیاده نشم...وقتی پیاده شدم قه قه بهم خندیدی!!!!از اونجا بود که فهمیدم مثل آبجی یکم بزرگت (من!) یه کوچولو زیادی بدجنسی!!! ...
18 خرداد 1390

امتحانااااااات!

س لاااام ! ببخشید که یه مدت زیادیه که مطلب جدید نمیزارم و نمیگم که چه دست گل هایی به آب میدییی!!! درسا سنگینه امیدوارم تو هم به این مقطع برسی و یفهمی که چی میگم!!! قدر خودتو این دوران رو بدون که سن من برسی حسرت میخوری...یادش بخیر...خیلیا این حرفو به منم میزدن و منم میگفتم قدرشو میدونم!!! و واقعا هم دونستن!!!خوشگه من...مثل همیشه دلم واست تنگ شده... مینا جون بهم قول داد که تابستون بزاره بیای پیشم... آرزو دارم بهترین خواهر دنیا شم واست... و میشم!بهت قوووول میدم...که هیچ وقت بهت دروغ نگم و دعوات نکنم...اما تو هم باید قول بدی اذیتم نکنی!دوستت داررررررم کوچک خانوم ...
18 خرداد 1390

پیست!

سلام هلووووووو! بعد از ۴ هفته دیدمت!روز اول عید سال جدید ۱۳۹۰!عیدت مبارک عزیزم! خونه ی پری جون دیدمت...داشتی می خوابیدی...تا منو دیدی سری وول خوردی و خودتو چپوندی توی بغلم... بعد که یکم بالا پایینت کردم خواستی خودت راه بری ۶ تا کاسه پر از شکلاتای خارجی و خوش مزه بود...البته ۲-۳ تا کاسه ام شکلات آیدین و از این جور چیزا هم بود...بهم یه دونه شکلات دادی با کلی شوق و ذوق منم خوردم همین جوری بهم هی شکلات دادی منم برای اینکه ناراحت نشی میخوردم...البته نا گفته نماند که خودتم دست کمی از من نداشتی...و با پوست میخوردی...منو مینا جونم از ته حلقت میکشیدیم بیرون...به همه از اون شکلات خارجیا که من عاشقشونم میدادی و فقط به من شکلات آیدین می دادی!!!...
3 فروردين 1390

گردلک خانوم!

سلام سارا جون جونیم!!!! دلم واست خیلی تنگ شده!دو هفته میشه که ندیدمت خواهروووو مریم همیشه به فکرته عزیزم حتی اگه پیشت نباشه... بهترین آرزوها رو برات میکنم...امیدوارم که الآن در حال خندیدن و بالا پایین پریدن باشی! وااای....خدا کنه زود تر ببینمت!یکم خونه رو روی سرمون خراب کنیم باهم به ریش اینو اون بخندیم! گردالوووو خانووووووم مراقب خودت باش!لطفا از دور بوووووووست میکنم!!!!! اااا...ببخشید اشتباهی تف اومد ...
7 اسفند 1389